دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم.

ماهی: مادر پدرای ما، جوری از خودشون واسه ما میگذرن، که انگار ما عادت میکنیم خودخواه باشیم. و فکر اینکه روزی موجودی تو زندگیمون بیاد و موظف به مراقبت ازش باشیم، تصور اون همه "جان فدایی" ما رو به وحشت میندازه... .

یه موجود لال واسه کل زندگی کافیه، نه...؟ گربه، سگ، کار، پول...

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

عشق هایی که از پی رنگی بود،

عشق نبود،

عاقبت ننگی بود!!

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: یبارم یکی از بچه ها به ما گفته بود که خوشش نمیاد به دوست پسرش سلام کنیم. بعد منم با وجود اینکه به نظرم میومد خیلی کار بی ادبانه ایه، سلام نمیکردم به طرف.میگذره یبار از دستم در میره و به پسره سلا دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: یه استاد داریم، صداش بیش از حد جذاب و قشنگه. من نمیتونم رو درسی که میده تمرکز کنم.

لطفا هیئت علمی خوش صدا استخدام نکنید.

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی:

سوال: چجوری میفهمیم رشته ای که اومدیم، درسته واسمون یا نه؟

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: امروز یچیز مهم رو یاد گرفتم بچه ها. اینکه هیچ انسان، اتفاق، یا چیزی، ارزش این رو نداره که تقدس روحمون رو کنار بگذاریم...

خدایا، کمکم کن همیشه دلم به  اینکه "آدم خوبی" بودم،  قرص باشه. کمکم کن به مخلوقاتت صدمه نزنم. من جمله خودم...

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: امروز یاد گرفتم که اگه بخوام پیشرفت کنم، ممکنه خیلیا دوستم نداشته باشن.

امیدوارم یروزی بیام، همینجا، بنویسم: "امروز یاد گرفتم که با دل قرص بگم: فدای سرم!!"

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: مدرسه که میرفتم، دانشجوها رو نگاه میکردم و تو دلم میگفتم:" چقدر اینا بزرگن..."

دانشجو که شدم، بچه های ارشد و دکترا رو نگاه میکردم و میگفتم:"اینا خیلی جاافتاده و بزرگ باید باشن..."

ولی حالا که دانشجوی ارشدم، متوجه یچیز شدم... اینکه آدما، هرگز، تا آخر عمرشون، اونقدری بزرگ نمیشن که دیگه دلشون نلرزه و یا خطا نکنن و نیاز به یادگیری نداشته باشن...

هنوزم اگه عروسک دستشون بدی و یکی دیگه لج عروسکشون رو بگیره، ته دلشون غصه میخورن...

you are getting older, not Wiser...

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: ناخنامو گرفتم. سرانگشنامو حس میکنم. حس میکنم زورم زیاد شده و کاری نیست که دیگه نتونم انجام بدم

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....

ماهی: میدونین؟ من یه نیمه ی تاریک درونم دارم، که خیلی امیال زشت و بدی دارهه. ولی شرم از انجامشون، موقع تصمیم گیری ها بهم غالب میشه و در نهایت، باعث میشه مردم، من رو آدم خوبی بدونن...

ولی من بابتشون، پیش خودم، شرمنده ام...

دیشب رفتم پارچه بخرم، امروزم کل بازارو یه چرخ زدم....